قصّهی قورباغه سبز
جنگل و مرداب، ساکت ساکت بود. سنجاب، دارکوب، جوجهتیغی و لکلک در حال چرت زدن بودند؛ اما قورباغهی سبز، هنوز بیدار بود! او با دقّت، به این طرف و آن طرفش نگاه میکرد.
ویز... ویز... ویز...
بیز... بیز... بیز...
وز... وز... وز...
یک مگس بزرگ نشست روی نوک دماغ سنجاب! سنجاب همانطور که چشمهایش را بسته بود، دستش را کوبید روی نوک دماغش.
مگس فرار کرد. دارکوب، جوجهتیغی و لکلک چشمهایشان را باز کردند. سنجاب دماغش را گرفت و گفت: «آخ... سوخت! مگس بدجنس!»
دارکوب به سنجاب نگاه کرد و قاهقاه خندید. بعد نوکش را تند و تند، به تنهی درختی که روی آن نشسته بود، زد. و بعد دوباره قاهقاه خندید. باز، تق- تق- تق، به درخت نوک زد. خنده و تقتق دارکوب، هر لحظه بلندتر و بیشتر میشد. آنقدر که صدای ویز- ویز مگس و پشهای را که به طرفش میآمدند، نشنید! کمی بعد، پشهی چاق و چلهای نیش محکمی به سر دارکوب زد. مگس هم کنار گوشش ویز- ویز بلندی کرد. دارکوب عصبانی شد و داد زد:
«آخ... وای... آی...»
پشه و مگس فرار کردند.
سنجاب، همانطور که نوک دماغش را گرفته بود، به دارکوب نگاه کرد و گفت:
«مثل اینکه از تو هم پذیرایی خوبی کردند!
خوش گذشت؟ حالا باز هم به من بخند!»
دارکوب، سرش را پایین انداخت و هیچی نگفت. قورباغهی سبز، به سنجاب و دارکوب نگاه کرد.
بعد از جا جهید و نزدیک آنها، روی زمین نشست. لبخندی زد و به مگسها و پشههایی که با سرعت به دنبال هم توی هوا بالا و پایین میپریدند، نگاه کرد. آن وقت آب دهانش را قورت داد و زبانش را تند و تند آورد بیرون و برد توی دهانش و گفت:
«به ... به ... قور... قور... بَه قور... قوربَه!»
حیوانها متوجهی قورباغه شدند. سنجاب آهسته گفت:
«ایش ... مزاحم پشت مزاحم! قورباغهی بیمصرف!»
دارکوب، گردنش را یک وری کرد و گفت:
«پشهها و مگسها کم بودند، این هم اضافه شد!»
لک لک، روی یک پایش ایستاد و گفت:
«واه ... و اه... چه چشمهای زشتی دارد! زبانش که دیگر هیچ! ببینید چه قدر دراز است!»
جوجه تیغی چند قدم به قورباغه نزدیک شد. بعد، یکی از تیغهایش را به طرف او پرتاب کرد و خندید.
قورباغه بازویش را گرفت و گفت:
«آخ... قور... قور... جوجه تیغی، بهتر است مواظب تیغهایت باشی!»
حیوانها خندیدند. جوجه تیغی گفت:
«جایزهی ناقابلی بود برای صدای زیبا و زبان دراز شما!»
قورباغه ناراحت شد. بدون هیچ حرفی جهید وسط مرداب و ناپدید شد.
حیوانها بلندتر خندیدند و داد زدند:
- آخ جان! رفت...
لک لک گفت: «مگسها و پشهها هم رفتهاند!» دارکوب، سرش را مالید و گفت:
«اگر دوباره بیایند، میدانم چه کارشان ...»
اما هنوز حرفش تموم نشده بود که دوباره ...
ویز... ویز... ویز...
بیز... بیز... بیز...
وز... وز... وز...
همه از جا پریدند. سنجاب زودی نوک دماغش را گرفت و آن را پنهان کرد. دارکوب سرش را برد زیربالش. جوجهتیغی هم چند تا از تیغهایش را به طرف آنها پرتاب کرد و مثل یک توپ، گرد شد و گفت:
«آه... خسته شدم! آخر چهقدر خودم را از دست اینها، زیر تیغهایم زندانی کنم؟»
لک لک پرید هوا و گفت:
«من که رفتم. خداحافظ!»
ویز... ویز... بیز... وز... وز...
سنجاب و دارکوب، عصبانی شدند و توی هوا و زمین، دنبال مگسها و پشهها، بالا و پایین پریدند!
قور... قور... قور...
ناگهان سنجاب و دارکوب ایستادند. قورباغهی سبز، نزدیک آنها، در گوشهای نشسته بود و تند- تند، زبانش را میآورد بیرون و میبرد توی دهانش! جوجهتیغی آهسته سرش را از زیر تیغهایش بیرون ورد. سنجاب و دارکوب با تعجب گفتند:
«عجب! باز هم مگسها و پشهها غیب شدند! یعنی از ما ترسیدند؟»
جوجهتیغی با دقت به قورباغه نگاه کرد.قورباغه بدون اعتنا به بقیه، دور دهانش را میلیسید و به... به... و قور... قور... میکرد و میگفت:
«وای ... چقدر خودشمزهاند!»
جوجهتیغی که تازه متوجهی کار قورباغه شده بود، خواست حیوانها را صدا کند که قورباغه، تندی از جا جست وسط مرداب و دوباره ناپدید شد! در همین موقع، لکلک پروازکنان به طرف دوستانش آمد. جوجهتیغی سرش را تکان- تکانی داد. دستها و پاهایش را از زیرتیغهایش در آورد بیرون و گفت: «هیچ میدانید چه اشتباه بزرگی کردیم؟ میدانید قورباغهای که دلش را یک عالم شکستیم چه میکرد؟»
او ماجرا را برای حیوانها تعریف کرد. همه ساکت و آرام، به فکر فرو رفتند و به طرف مرداب، جایی که قورباغهی سبز، در آنجا ناپدید شده بود، نگاه کردند.
دوباره سکوت همه جا را پر کرد. کمی بعد، صدایی سکوت مرداب و جنگل را بر هم زد. این صدا، صدای آه بلند سنجاب، دارکوب، جوجهتیغی و لکلک بود!
پوپک_فاطمه مشهدی رستم
گروه کودک و نوجوان سایت تبیان